به نام خدا
بدون یار
شعری میان سینه که گفتن نمی توان راهی به سوی یار که رفتن نمی توان
آری میان خلوت خود آنچنان گمم فریاد می توان و شنیدن نمی توان
این دخمه ای که مرا سوی آن برند اینقدر کوچک است که بستن نمی توان
این سنگ ها که بر سر من می خورد مدام جانی طلب کند که به جز من نمی توان
چرکی که بر دلم نشسته از آغاز بودم با این دغل دعا که شستن نمی توان
پایم اسیر دل و دل اسیر چشم با ساربانی چشم رسیدن نمی توان
در این دیار بال و پرم را بریده اند تنها!بدون یار پریدن نمی توان
محمد علیگو