جمعی از اعضاء کانون توحید مسجد فاطمه زهرا سلام الله علیها قزوین

۱۵ مطلب با موضوع «محمد علیگو» ثبت شده است

چند کلید برای تصمیم گیری بهتر

به نام خدا

بسیار برای ما پیش می‌آید که در عرصه تصمیم‌گیری دچار مشکل می‌شویم، خصوصا در تصمیمات مهم که در دوران جوانی باید بگیریم و ساختمان زندگی خود را بر روی آن‌ها بنا کنیم. در این نوشتار سعی می کنیم به چند شاخصه‌ی مهم برای یک تصمیم درست اشاره کنیم.

محمدعلیگو

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

آیین عاشقی

آیین عاشقی

رندان همه مست و شور بر سر                        مستی من از خاطر دلبر

هنگام اذان وضو گرفتم                                 با آب روان ز دیده تر

سجاده عشق پهن پهن است                              بر رد نگاه تو نهم سر

هنگام سلام آخرینم                                      در دل شنوم جواب دلبر

من مصحف خود گشوده ام باز                          آیات خیال تو کنم بَر

تسبیح من آن زلف پریشان                              هر قدر گره به کار، بهتر

یک شهر به فکر غارت تو                              تنها منم از عشق تو پر پر


محمد علیگو

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

ایستگاه


بسم الله الرحمن الرحیم

ایستگاه

قطار می ایستد. از بلندگوی ایستگاه صدا بر می خیزد: دینگ دینگ دینگ! مسافرین محترم 20 دقیقه توقف جهت نماز. در همین حین مهماندار سالن در راهروی قطار حرکت می کند و با صدای آشنایی و تقریبا به حالت فریاد می گوید: نماز نماز! نماز نماز!

محمد علیگو

 

۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

تابستان 82 و 83 و 84

بسم الله

تابستان 82 و83 و84

برای مسئول آینده ی « تابُستان نور»

و هرکسی که دغدغه ی برگزاری یک طرح تابستانی عالی را در کانون دارد !!

محمد علیگو

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

گفتگویی پیرامون اعتماد به نفس

سوال:

آیا اسلام درباره به دست آوردن «اعتماد به نفس» چیزی گفته است؟

جواب: 

ابتدا باید بفهمیم اسلام نظرش درباره نفس چیست. اسلام انسان کامل را عبد خدا معرفی می کند. وقتی که انسان، نوکر و عبد و فدایی خدا شد، دیگر خودش را در مقابل مولایش چیزی نمی داند که به خودش اعتماد و تکیه کند و همه ی تکیه اش به خدا می شود و این همان معنای توکل است.در دعا می خوانیم : «اللهم لاتکنا الی انفسنا طرفه عین ابدا»:«خدایا تکیه و اعتماد ما را برای چشم بهم زدنی نیز به خودمان قرار نده.» چنین انسانی هر کاری که مولایش بر عهده اش قرار داده با تمام عشق و قدرت انجام می دهد و تمام تکیه اش به خداست و به غیر از رضایت او  نمی خواهد.

سوال:

 شاید سوال را خوب نگفتم این «اعتماد به نفسی» که ما در روانشناسی می گوییم، منظورش نفسی که در دین آمده نیست. اینجا «نفس» به معنی «خود» است. مثلا یک آدمی که ایمانش قوی است ولی خودش را دست کم می گیرد و مثلا می گوید من نمی توانم دانشگاه قبول بشوم یا نمی توانم پولدار بشوم یا .... . یعنی توانمندی های خودش رو دست کم می گیرد در حالی که قبول دارد خدا می تواند، و خدا را باور دارد. پس مشکل از ایمان نیست ولی باور دارد که خودش بی عرضه هست یعنی مشکل ایشان روانی است. می خواستم بدانم در اسلام راجع به این چه گفته است؟

 

محمدعلیگو

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

اصلاح جامعه

اصلاح جامعه

با چند تن از دوستان خدمت یکی از اساتید رسیدیم. سوالی از ایشان پرسیدند که گفتگویی حول آن سوال شکل گرفت. دغدغه دوستان این بود که برای اصلاح جامعه و ایجاد یک جامعه مؤمن، علوم انسانی دانشگاهی، به تنهایی کافی نیست. راهکار پیشنهادی دوستان این بود که علاوه بر توانایی های دانشگاهیشان باید به حوزه بیایند تا با یادگیری علوم دینی بتوانند با روش های دینی و روش های دانشگاهی، توامان، راهکارهایی برای اصلاح جامعه ارائه کنند. آنچه در پی می آید فرمایشات استاد پیرامون راهکار اصلاح دینی جامعه است. (متن کمی طولانی است اما چون به همان سبک محاوره ای است خواندنش سخت نیست. به دوستان محققم توصیه می کنم که با دقت مطالب را مطالعه کنند تا روانی کلام موجب توهم سادگی مطلب نشود.)

«اصلاح جامعه چگونه است؟ یک بار جامعه را مجموعه ای از مولفه ها می بینیم که در هم تاثیر و تاثر دارند و نتیجه، حاصل کنش این مولفه هاست و اگر این مولفه ها را کم یا زیاد کنیم خروجی به تبع آن تغییر کرده و نتیجه دلخواه حاصل می شود...

 ادامه ی متن را در قسمت ادامه مطلب بخوانید.

محمد علیگو

۲۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

نه سال با راه عشق


    نه سال با راه عشق

    سال 82 بود، در پاساژ مهستان تهران، دنبال سی دی برای ابوالفضل آقای خودمان بودم که با یک نشریه روزشمار محرم برخورد کردم. آن برخورد تبدیل شد به هفته نامه شهادت که یک نشریه a4 سیاه سفید بود و شب های جمعه منتشر می شد. تجربه شهادت که داشت یک ساله می شد، روزشمار محرم سال 83 منتشر شد. یک شب، دو سه ساعتی فکر کردیم سر اسمش، آخر علی آقا گفت: تفالی به دیوان حافظ بزن، حضرت حافظ «ره عشق» را پیشنهاد کرد و ما هم اسم نشریه را گذاشتیم «راه عشق».

    راستش آن سال فکر نمی کردم 9 سال بعد، نشسته باشم و تجربیات این چند سال را بنویسم و شاید حتی سال هایی بود که مطمئن بودم نشریه منتشر نمی شود ولی شد، انگار، کار، دست ما نبود.

    البته اینکه این خطوط را می نویسم به این معنا نیست که من کاره ای بوده ام در این سال ها. می نویسم از آن جهت که همیشه، به هسته مرکزی نشریه نزدیک بوده ام و از بالا تا پایین آن را دیده ام. (البته اگر بخواهم نام کسی را ببرم که همیشه نشریه به همت ایشان پیش رفته است، آن فرد علی آقاست(چون نمی دانم راضی هستند یا نه به این خاطر اسم کوچکشان را می برم که فقط کسانی که می دانند، بدانند!))

    محمد علیگو

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

در درگه دوست

در درگه دوست

حدود ساعت 11 رسیدیم مشهد. شلوغ بود و راه های منتهی به حرم را بسته بودند، ماشین را کناری پارک کردیم و عارفه بغل به سمت حرم راه افتادیم.

طبق معمول، سفرمان به مشهد بی مقدمه بود و بی برنامه، البته از طرف من بی برنامه بود وگرنه «صاحبخانه» که برنامه دارد همیشه. عارفه و مادرش رفتند حرم من هم رفتم دنبال جا.

هم روزهای آخر تابستان بود و هم ایام عید فطر. یا جا نبود یا جایش به اندازه جیب ما نبود.حدود دو ساعتی گشتم. خسته شده بودم اما می گذاشتم به پای «صاحبخانه» و سرخوشی می کردم.از ظهر گذشته بود و من هنوز دست خالی بودم، دیگر داشتم از پا می افتادم. یاد حسینه قمی ها افتادم که دو سال پیش رفته بودیم آنجا. هم محیط خوبی داشت و هم ارزان بود. هر چند امید زیادی نداشتم اما وارد حسینه شدم جوانی قد بلند و جدی پشت پیشخوان بود.

_ سلام، ببخشید آقا جا دارید؟

_ سلام، باید صبر کنید.

تعجب کردم آخر حسینه را باید یک ماه زودتر از قم آن هم بعد از قرعه کشی می گرفتیم. کمی نشستم ناگهان یاد نماز افتادم. بعد از نماز از قفسه کتابها کتابی که درباره عرفان امام خمینی (ره) بود را برداشتم.مصاحبه ای با حاج آقای جوادی آملی را ورق زدم. فرموده بودند:«امام عرفان خاصی داشت چیزهایی داشت که عرفای دیگر نداشتند البته عرفای دیگر هم چیزهایی داشتند که امام نداشت هر یک از عرفا مظهر اسمی از اسما خدا هستند...»

ایستاده بودم و منتظر! کاری نبود بکنم به غیر از فکر کردن. به عرفان امام، به اینکه مرگ اختیاری داشته،به اینکه عارف نمی خواهد گناه نکند این شرط اول کلاس عرفان است،عارف می خواهد شاهد باشد باطن عالم را. لا به لای این فکرها خیالات دیگری هم بود:«اگر جا پیدا نکنم؟،چقدر طول می دهد،چرا همه صندلی ها را خانم ها اشغال کرده اند، ساعت 2 قرار دارم دیر نشود و ...»

(حالا که دارم می نویسم خنده ام گرفته چه اوهامی لابه لای چه جواهراتی! معلوم است که من اهل کدامیک هستم!)

_ حاج آقا اتاق می خواهید یا سوئت؟

سرم را بلند می کنم با من نیست. روحانی دیگری هم آمده و اتاق می خواهد. قبل ترش سری برای هم تکان داده ایم. فرقش را می پرسد، تفاوت در حمام داخل اتاق است و البته پول. نوبت به من می رسد، تفاوت پول آنچنان نیست و به حمام داخل اتاق می ارزد، خصوصا با توجه به حضور عارفه. می گویم: سوئیت. دو نفر دیگر هم هستند، از آنها هم می پرسد بعد از مدتی به ما دو نفر می گوید: مشکلی نیست تا فردا می توانیم در خدمت باشیم، فردا هم اگر جا بود چشم! زیر چشمی به آن دو نفر دیگر نگاه می کنم، چیزی نمی گویند. نمی دانم ما زودتر رسیدیم یا به خاطر «حاج آقا» بودنمان است. به من می گوید بروم و یک ساعت دیگر بیایم و سوئیت را تحویل بگیرم.

من که هم دیر کرده ام و هم نمی توانم خوشحالیم را پنهان کنم به سرعت به سمت حرم می روم خیلی هم حواسم به «صاحبخانه» نیست. به سمت حرم می روم تا خبر حسینیه را بدهم به همسرم و البته خودی هم نشان دهم و باز البته بگویم «صاحبخانه» همه کاره است و ما مهمانم و خلاصه هم خدا و هم خرما!

خستگی ام را که می بیند تاخیر 40 دقیقه ای را بی خیال می شود. یک ساعتی طول می کشد تا به حسینه برگردیم. در این یک ساعت فکری شده بودم که آیا واقعا اتاق در نتیجه تلاش خودم بود یا لطف «صاحبخانه»؟ آخرش راه حلی پیدا کردم، تقریبا راضی شده بودم که جواب همین است:«اتاق، لطف «صاحبخانه» بود به ازای تلاش من!»

سایه ای گیر آوردم و ماشین را پارک کردم. با اطمینان و عارفه بغل جلوی پیشخوان حسینیه ایستاده بودم. پس از چند لحظه احساس کردم متصدی تعیین اتاق ها سعی می کند مرا نبیند. با آرامش و لبخند منتظر می شوم تا خلاصه رو به من کرد و گفت: حاج آقا خسته نباشید، متاسفانه سوئیتی که قولش را به شما داده بودم مهمان داشت و اشتباها فکر کردم تخلیه شده.

یک لحظه تلاش سه ساعته و کرم «صاحبخانه» و اطمینان قلب و خلاصه فلسفه بافی های این 2 ساعت خورد به فرق سرم. گیج نگاهش می کردم. حرفی هم نمی توانستم بزنم، بنده خدا می خواست لطفی بکند که نشده بود. حالا چه بگویم؟بگویم حتما باید به ما اتاق بدهی؟ سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و خودم را مطمئن نشان دهم. برگشتم آرام نشستم تا دو نفری تصمیمی بگیریم.

_ حاج آقا!

برگشتم به طرف پیشخوان: بفرمایید.

_ ما این بغل یک خانه داریم یکم بزرگه، ببینید اگر خوب بود تشریف ببرید آنجا.

فاصله خانه تا حیسنیه زیاد نبود. همراهی که با ما آمده بود تا خانه را نشان دهد توضیح داد که این خانه برای کاروان هاست احتمالا هم مسافر دارد اما فعلا خالی است.خانه کمی قدیمی بود اما بزرگ، حیاط با صفا و پر درخت،دو طبقه بود و هر طبقه چند اتاق بزرگ و خنک داشت و تقریبا هیچ چیز کم نداشت و تقریبا برای 30 نفر جا و امکانات بود. چون آنروز جاهای زیادی را دیده بودم راحت می توانستم بگویم اجاره این خانه آن هم در این روزهای شلوغ بیشتر از 100 هزار تومان است، پس فوری برگشتم حسینیه. متصدی پرسید: چطور بود؟

_خوب بود اما قیمتش؟

_اینجا برای اردوهاست ما از کاروان ها نفری سه هزار تومان می گیریم شما هم همان را بدهید. البته ببخشید که نتوانستم سوئیت داخل حسینیه را هماهنگ کنم.

آرام به سمت خانه حرکت می کنم و به نتیجه اطمینان آورم می خندم:«لطف «صاحبخانه» به ازای تلاش من!» احساس می کنم چقدر عقبم، هر چه هست لطف اوست، کرم اوست.

***

قول یک شب را داده اند، احتمالا فردا مهمان های خانه می آیند. همسرم می پرسد: فردا را چه کنیم؟ می گویم: از کرم آقا بعید است چیزی را که داده پس بگیرد. می گوید: یعنی جور می شود و همین جا بمانیم؟ می گویم: از کرم آقا بعید است چیزی را که داده پس بگیرد. می گوید: اگر نشد و گفتند بلند شوید؟ می خندم و می گویم: از کرم آقا بعید است چیزی را که داده پس بگیرد. می گوید: یعنی 30 نفر بی جا بمانند که ما جا داشته باشیم؟ چیزی نمی گویم.

***

همیشه بار اول و بار آخر حرم رفتن برایم چیز دیگری است. بار اول است و آماده شده ایم بریم به حرم. حدود ساعت 8 وارد حرم شدیم. قرارمان را ساعت 10 تعیین کردیم و از هم جدا شدیم. معمولا داخل روضه نمی شوم و از دور ضریح را نگاه می کنم، اما از وقتی عارفه آماده دوست دارم ببرمش و به ضریح متبرکش کنم. پس به سمت ضریح راه می افتم از درگاه که می پیچم نگاهم می خورد به در بسته روضه. عارفه دارد درهای حرم را می بوسد، بدجوری حالم گرفته شده است. همیشه بار اول و آخر حرم رفتن برایم چیز دیگری است. حس می کنم «صاحبخانه» راهم نداده است. حس بدی دارم. با خودم می گویم کاش نیامده بودم! نمی دانم نیامدن بدتر است یا راه ندادن؟ بخشی از وجودم سعی می کند آرامم کند. با خودم می گویم امام همه جا هست در بسته و باز فرقی نمی کند، سلامت را بده! احساس عوامی شدیدی می کنم. کمی منتظر می مانم. می شنوم خادم به کسی می گوید حرم تا ساعت 10 برای شستشو بسته است. این یعنی همان ساعتی که ما قرار بازگشت گذاشته بودیم. بیشتر دمغ می شوم. خودم را دلداری می دهم که چیزی نشده! حرم را بسته اند بشورند همین! اما آرام نمی شوم. با خودم می گویم: این عوام بازی ها چیه؟ اما آرام نمی شوم. کتاب را باز می کنم زیارتی بخوانم، اما آرام نمی شوم.

از رواق ها می زنم بیرون و می آیم مسجد گوهرشاد. یاد امام خمینی (ره) افتادم.در نجف که تشریف داشتند هر روز به زیارت امام علی علیه السلام می رفتند. روزی مریض بودند، می خواستند بیایند پشت بام از آنجا سلام دهند.آقا مصطفی به ایشان می گوید: اینجا و بالا که فرقی ندارد همین جا سلام دهید. امام می گوید: مصطفی این عوامی را از من نگیر.

سرم پر از فکرهای درهم و برهم است.نمی دانم عوامی خوب است یا بد؟ سرم درد گرفته است.عارفه دارد بازی می کند. به عارفه نگاه می کنم، چقدر آرام است، در همین شلوغکاری آرام است.آرامشش آرامم می کند. روبروی گنبد ایستاده ام، چقدر زیباست . السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ...

***

به نماز حرم نرسیده ام و در مسجدی نماز مغرب و عشا را خواندم.امام جماعت صوت و لحن بسیار زیبایی داشت. در قنوت دعایی خواند که چند وقتی بود نشنیده بودمش. خیلی هم با سوز خواند:«ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنامن امرنا رشدا». دعا خیلی به دلم نشست.

رفتم حرم. می خواستم قرآن بخوانم. دوره ام به سوره کهف رسیده ، چند آیه ای می خوانم. اصحاب کهف از خدا دعایی دارند: :«ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنامن امرنا رشدا». چندبار آیه را می خوانم. گاهی احساس می کنی آیه ای بیشتر با تو سخن می گوید. چه زیباست خدا بگوید که او را چگونه بخوانیم.

***

بار آخر است که حرم می آییم. طبق معمول زیارت وداع را با هم می خوانیم. در صحن انقلاب رو بروی گنبد به دیوار تکیه داده ام. چقدر احساس خوبی دارم. احساس می کنم خالی تر برمی گردم. افسوس می خورم که دوباره در هیاهوی خود گرفتار خواهم شد.از امام می خواهم سریع دوباره بطلبمان.

لحظات آخر عارفه بیدار می شود.هنگام خروج برای امام رضا علیه السلام بوس پرتاب می کند. من هم همین کار را می کنم ...

 

تقدیم به صاحب ماه ذی القعده

محمد علیگو

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ذهن قوی

به نام خدا

می خواهم ذهنی قوی داشته باشم

مرحوم آیت الله مظفر(رحمه الله علیه) در کتاب المنطق خود،وقتی وارد بحث از الفاظ می شود با یک سوال مواجه می شود:«چرا منطقی از لفظ سخن می گوید در حالی که کار منطق تصحیح فکر و موضوعش عالم ذهن است؟» پاسخ به این سوال مطلع این نوشتار است.

ایشان پاسخ می دهند:«درست است که کار منطق با فکر و ذهن است اما عالم ذهن با الفاظ و زبان پیوستگی دارند و بر روی هم تاثیر و تاثر دارند و این ارتباط آنقدر شدید است که ما با الفاظ فکر می کنیم.»

البته کسی ادعا نکرد که ما مجبوریم با الفاظ فکر کنیم اما غالبا تفکرات و تخیلات انسان با الفاظ است. پس شاید بتوان عملیات ذهنی را کلام بی صدا دانست. اعم از تفکر که موجب کشف حقیقت و تخیل که موجب خلق اختراعات و هنر است.

با این مقدمه سوالی که غرض این نوشتار پاسخ به آن است را مطرح می کنیم:

چگونه ذهن خود را قوی کنیم؟

ذهن نیز مانند هر موجود مولد برای تولید نیاز به مواد اولیه دارد،مواد اولیه ذهن برای تفکر و تخیل تصورات هستند(تصور به اصطلاح منطقی یعنی علم بدون حکم مثل تصور کتاب،خودکار،رایانه و ...) هر چه دامنه این تصورات بیشتر باشد بر دامنه جولان ذهن افزوده می شود.حال این تصورات از کجا برای انسان حاصل می شود ؟

اولین راه احساس اشیاء با یکی از حواس پنچگانه است.اما آنچه دیدنی نیست؟آنچه از منظر دید ما بیرون است؟چگونه ذهن بر آنها مسلط می شود؟ اینجاست که مطالعه به ما کمک می کند تا با جهان آشناتر شویم و از جهت مواد اولیه تفکر و تخیل غنی تر شویم.

دامنه نفوذ لفظ در عمق عملیات ذهنی به همین جا ختم نمی شود.چنانچه در مقدمه گفته شد عملیات ذهنی ما بواسطه الفاظ انجام می گیرد در نتیجه هرچه انس ما با الفاظ بیشتر باشد قدرت و سرعت تفکر بیشتر می شود و هر چه حدود و دقت الفاظ انس گرفته شده بیشتر باشد قدرت ذهن بالاتر می رود که این انس و تسلط بدست نمی آید مگر با مطالعه !

شاید یکی ازدلایل نزول قرآن به عنوان عمیق ترین و تفکر برانگیزترین کلام، به زبان عربی همین نکته باشد، زیرا این زبان دارای دقت کلامی و به تبع آن دامنه لغات بسیار بالایی است.(مثلا شتر در هر سالی از تولدش یک نام دارد به علاوه اینکه نر و ماده هم نام های متفاوتی دارند یا لغاتی در زبان عربی داریم که در بیشتر زبان ها معادل مفرد ندارد و معادلش ترکیبی است) و شاید تعدد سرانه فلاسفه آلمانی زبان در نسبت به سرانه فلاسفه انگلیسی زبان به دلیل قدرت زبان آلمانی از جهت دامنه لغات و دقت آن باشد. به نظر می رسد دلیل اصطلاح سازی دانشمندان هر علمی نیز همین نفوذ الفاظ در حیطه تفکر می باشد.

نویسنده رمان قلعه حیوانات در رمانی دیگر حاکمان مستبدی را ترسیم می کند که قصد بهره کشی از مردمانشان را دارند، یکی از کارهایی که انجام داده اند تغییراتی است که در زبان به وجود آورده اند؛ مثلا به جای«بسیارخوب» می گویند:«خوب.خوب» به جای «عالی» می گویند: «خوب.خوب.خوب» و به جای «بسیار عالی» می گویند:«خوب.خوب.خوب.خوب».

نکته دیگر اینکه مطالعه تمرین تجزیه، ترکیب، تعمیم و تجرید است(قوای ذهن از قول شهید مطهری رحمه الله علیه). ما در مطالعه، الفاظ و به تبع آن معلومات را با هم ترکیب می کنیم تا نهایتا جملات یک پاراگراف را بفهمیم و به مرور زمان از ترکیب پاراگراف ها به یک فهم کلی از متن برسیم. ما قدرت فهم جملات بلند را پیدا می کنیم یعنی می توانیم آنها را به مفاهیم کوچک تر تجزیه کنیم. می توانیم به یک واقعه از نگاه های مختلف نگاه کنیم(خصوصا در داستان و رمان) و این یعنی یاد بگیریم به یک موضوع از نگاه دیگر هم نگاه کنیم.

این مطالبی که گفته شد ربطی به محتوای مطالعه ندارد و نشان داده شد که صرف انس با مطالعه (داستان یا غیر داستان) موجب تقویت ذهن می شود.

کودکی را نزد آلبرت انیشتین بردند و از او خواستند این کودک را تبدیل به دانشمندی بزرگ نماید.انیشتین گفت: به او کتاب های رمان بدهید تا بخواند.

محمد علیگو

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

بدون یار

به نام خدا

بدون یار

شعری میان سینه که گفتن نمی توان          راهی به سوی یار که رفتن نمی توان

آری میان خلوت خود آنچنان گمم           فریاد می توان و شنیدن نمی توان

این دخمه ای که مرا سوی آن برند            اینقدر کوچک است که بستن نمی توان

این سنگ ها که بر سر من می خورد مدام   جانی طلب کند که به جز من نمی توان

چرکی که بر دلم نشسته از آغاز بودم         با این دغل دعا که شستن نمی توان

پایم اسیر دل و دل اسیر چشم                 با ساربانی چشم رسیدن نمی توان

در این دیار بال و پرم را بریده اند            تنها!بدون یار پریدن نمی توان

محمد علیگو

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰