در عین حال که آسان است ... و در حالی که از هر چیز آرامش بخش تر است
اما
اما نمیدانم چرا نمیتوانم آغازش کنم.
فکر میکنم برای این باشد که دلم آنقدر که با شما صادق است با من نیست
برای صحبت با من، مِن و مِن اش میگیرد
اما شما
فرق میکنید
انگار خودتان کلمه در دهان قلبم میگذارید
خودتان دست قلمم را میگیرید و به آن راه رفتن را روی کاغذ یاد میدهید
شما آقاجان اصلاً فرق دارید.
می بینید! چه زود یخ سخنم باز شد و رشته کلامم پیدا.
فکر میکنم کلمات میدانند که به نیت چه کسی دارند کار میکنند
سریع هر کدامشان یک سر از متن را میگیرند و راه می اندازند دلنوشته را
دلنوشته ایی که بیشتر به سود این حروف بهم ریخته ی پر حرف است.
اعتراف میکنم که شوق این ها، از اشتیاق من برای صحبت با شما زیادتر است.
آخر اگر این ها هم مانند من دایرة المعارف گناه بودند و دیوان معصیت،
شرمشان میشد و از شعفشان کاسته
اما
اما قلب مانوس با یاس شما و دست مهر نرگس گونه تان
به امثال من نیز اجازه میدهد
تا با آب ریخته از دستتان وضو بگیریم و با خاک روی نعلین تان تیمم کنیم.
آی ای حضرت باران
صفحه ی دل را خراش های این دنیا ، خراشیده اند .
آرامشی در دیار من نیست‌.
خیلی وقت است در شهرمان باران نباریده
در حسرت بوی خاک باران خورده ام ...
در این میان اما ، فکر می کنم به روزهایی که قرار است برسد
روزهایی که خورشید روی زمین راه میرود
و طراوت باران قدم می زند گل های روی قالی را
ایامی که در آن دیگر خبری از پژمردن احساس نیست ، و کسی له نمی کند گلبرگ مهر کسی را
و راستی که آن روزها چه خوش روزگاری است
اقای خوبم!
می‌شناسید امید نوشته هایم را.
می‌شناسید منظور ندبه هایم را.
و می دانید دلتنگی ام را.
بابای بابایِ آقای خوبم!
کاش مهلتم دهید آن زمان؛
که زمان، اجازه ی بودنم را نمی دهد و دست مرگ روی چشمانم را میگیرد و توان دیدن نرگستان از من سلب میشود.
بابای خوبی ها!
بابایی کنید برای فرزندی که از پدر دور است و زیر دست و پای گناه
کاری از دستش برنمیاید.
فقط می داند باید دائم صدا بزند
بابا!

محمدرضا مهدوی